داستان لیلی و مجنون به روایت جامی
مجنون در اوان جوانی به دنبال یاری شایسته میگردد تا وی را به همسری برگزیند. پس از جستجوی بسیار، وصف جمال لیلی سبب میشود تا به دیدار وی بشتابد. مجنون با دیدن لیلی به وی دل میبازد و هر روز به دیدار وی میرود. خبرچینان پدر لیلی را از این موضوع آگاه میکنند. پدر لیلی، وی را از دیدار با مجنون منع میکند. از آن پس، لیلی و مجنون، شبانه دیدار میکنند. پدر لیلی از این دیدارهای شبانه نیز آگاه میشود و لیلی را سیاست میکند. مجنون از دوری یار آرام ندارد و پریشان خاطریش به گوش پدر و خویشان قبیلهاش میرسد. پدرش ابتدا باب نصیحت را میگشاید؛ اما پندهایش در مجنون نمیگیرد. عامریان پیشنهاد میکنند یکی از خوبان قبیله را به نکاح مجنون درآورند تا شاید آتش سودای وی بنشیند؛ اما مجنون تنها به دنبال راهی میگردد که به لیلی برسد.
وی در پاسخ نصایح پدرش میگوید کاری جز عاشقی ندارد و به اصل و نسب نیز کاری ندارد. غمازی کردن غمازان نیز اثری نمیبخشد و عشق لیلی و مجنون به یکدیگر هر روز بیشتر میشود. مجنون به قصد نزدیک شدن به کوی لیلی در خانۀ پیرزنی در نزدیکی کوی لیلی ساکن میشود. پدر لیلی از این موضوع آگاه میشود و پیرزن را تهدید به مرگ میکند و از مجنون به نزد خلیفه شکایت میبرد. مجنون، آوارة بیابان میشود و به پدرش پیغام میفرستد که لیلی را برای وی خواستگاری کند. پدر مجنون لیلی را برای وی خواستگاری میکند؛ اما پدر لیلی مانع این وصلت میشود. باز مجنون آوارة کوه و صحرا میشود، نام لیلی را بر ریگ بیابان مینویسد و با گردباد سخن میگوید و ... با عشق لیلی روزگار میگذارد.
روزی نوفل حال زارش را میبیند و عزم میکند به وی یاری برساند. لیلی را از پدرش برای مجنون خواستگاری میکند؛ اما پدر لیلی باز مانع وصلت آنها میشود. مجنون بار دگر سر به بیابان میگذارد و به خیال روی لیلی با آهوان و وحوش زندگی میکند. روزی در بیابان با شبان لیلی دیدار میکند و آگاه میشود که مردان قبیلة لیلی به غارت بیرون رفتهاند؛ پس به دیدار لیلی میشتابد. لیلی عازم حج میشود. مجنون در کعبه و در مناسک حج لیلی را میبیند و با وی عشق میبازد. در ایام حج، جوانی از قبیلة ثقیف عاشق لیلی میشود و وی را به نکاح خود در میآورد. مجنون با شنیدن خبر ازدواج لیلی به کلی از انسیان میبرد و با وحشیان میپیوندد. لیلی به عشق مجنون، اجازه نمیدهد همسرش از وی کام بگیرد و به مجنون نامه مینویسد که ازدواج وی به اختیار او نبوده بلکه تکلیف والدین بوده است. همسر لیلی بیمار میشود و باناکامی از دنیا میرود. روزی مجنون پوست گوسفند میپوشد و در میان رمة لیلی به نزدیک کوی وی میآید و این گونه، دیداری صورت میگیرد.
دیدار مجنون با سگ کوی لیلی و مقالات وی با آن سگ، نشانی از عشق وی به لیلی است. یک روز هم، مجنون به طفیل گدایان به خیمهگاه لیلی در میآید و لیلی کاسة وی را میشکند و مجنون از این موضوع شاد میشود. دیدار دیگری میان لیلی و مجنون شکل میگیرد و آن در راه شکار است. مجنون وعدة دوباره از لیلی میطلبد. لیلی میگوید در راه بازگشت از همین جا میگذرد و اگر در این مکان باشد به دیدارش شاد خواهد شد. مجنون آنقدر بر سر آن راه میایستد که مرغان بر سرش آشیان میکنند، تخم میگذارند، تخمها جوجه میشوند و به پرواز در میآیند. لیلی در راه بازگشت، مجنون را همان جا میبیند و آوازش میدهد که: «منم آرام جانت». اما مجنون به عشق الهی رسیده و از صورت مجاز رسته است، به لیلی میگوید برو که عشقت آتشی جهانسوز در جانم انداخت. پس از آن مجنون با آهوان میزید و شعر میگوید. یک اعرابی به زیارتش میرود و شعر میآموزد تا اینکه روزی وی را میبیند که آهویی بغل کرده و هر دو مردهاند. با شنیدن خبر مرگ مجنون، لیلی سخت بیمار میشود و جان میسپارد.
سیداحمد پارسا و منصور رحیمی - بررسی نشانهمعناشناختی داستان لیلی و مجنون جامی بر پایة تحلیل گفتمان